یكی از كارهای عمده ایلیا در طول چندین سال، پرستاری از مادرش بود. عمده این پرستاری را خود او انجام میداد اما از وقتی ازدواج كرد، این كار را با كمك همسرش انجام میداد.
آن سالها كه اوج بیماری مادرش بود تقریباً مصادف شد با آغاز دورههای عمومی در تهران. حجم كارها اجازه نمیداد كه ایلیا دایم در كنار مادرش باشد. گاهی بیماری مادرش شدت میگرفت و چند روزی را تعطیل میكرد كه از او پرستاری كند. خود ایلیا هم یكی دو ماهی بود كه بیمار بود و حدود بیست كیلو وزن كم كرده بود تا جایی كه حتی گاهی راه رفتنش با مشكل مواجه میشد. اما با این وجود میخواست مراقب مادرش باشد چون رابطه عاطفی عمیقی با مادرش داشت. از طرفی مادرش بیمار قلبی بود. چند سال قبل هم سكتۀ مغزی كرده بود و هنوز یك سمت بدنش تقریباً فلج بود.
در همان اوج بیماری مادرش، یك روز اتفاق ناگواری افتاد كه البته از نگاه ایلیا ناگوار نبود...
با هم به منزل مادرش رفتیم. روز دومی بود كه آنجا بودیم كه زنگ در را زدند و گفتند یك ارسالی پستی دارید. من میخواستم بروم اما ایلیا گفت خودم میروم. همسر استاد برای خرید بیرون رفته بود و می خواست به خانه خودشان هم سری بزند تا یك سری وسایل از آنجا بیاورد. خانه خودشان [منزل ایلیا و همسر ایشان] چند كوچه بالاتر بود.
ایلیا رفت پایین و در را هم نبست. من هم در آشپزخانه بودم. چند دقیقه بعد دیدم صدایی غیرعادی از دم در میآید. دیدم چند نفر در حالی كه چیزی مثل یك كلاه روی سر ایلیا كشیدهاند او را به داخل آوردند. این افراد مسلح بودند. نمیدانستم چه كنم. نگران مادر ایلیا بودم. كوچكترین شوكی میتوانست قلب او را از كار بیندازد. پنجره را چك كردم اما راه مناسبی برای خروج پیدا نكردم.
آنها وقتی به داخل در رسیدند، كلاه را از سر ایلیا بیرون آوردند و او را در هال نشاندند. بعداً فهمیدم كه ایلیا از آنها خواسته رعایت حال مادرش را كنند و طوری جلوه دهند كه انگار آشنا هستند. مادر ایلیا وقتی دید او با چند نفر كه چندان هم عادی نیستند، وارد شد، بلند مرا صدا زد كه بیا ببین كی آمده. دیگر راهی نبود. آنها متوجه حضورم شدند. رفتم بیرون و آنها من و ایلیا را به اتاق بردند.
مادر ایلیا نگران بود. گفتم چیزی نیست اینها از آشنایان هستند. كمی با هم كار داریم. وقتی داخل اتاق رفتیم، یكی از آنها ضربه محكمی به قفسه سینه ام زد و روی بدنم شوك الكتریكی زد كه به حالت نیمه بیهوش روی زمین افتادم. آنها در اتاق را بستند. چند بار هم به ایلیا شوك زدند. دستگاه شوك شان خیلی قوی و فلج كننده بود. یكی از آنها دور گردن ایلیا طناب مخصوصی انداخت و آن را میكشید به شكلی كه فكر كردم میخواهند خفه اش كنند. دست و پای هردو نفر ما را زنجیر زدند. چند بار محكم به سینه و گلویم زدند و دچار حالت خفگی شدم. ایلیا گفت آرام باشم و حركتی نكنم.
آنها به من گفتند اگر صدایم در بیاید هر سه نفرمان را تكه تكه میكنند. ایلیا را هم دائماً تهدید میكردند كه مادرش را میكشند. آدمهایی حرفهای بودند و از حرفهایشان معلوم بود كه با تجهیزات كامل، مدتها خانه را زیر نظر داشته اند.
ایلیا از آنها حكم خواست تا نشان بدهند. یكی از آنها شوكرش را روی بدن ایلیا گذاشت و گفت مجوز ما این است. چند بار این كار را تكرار كرد آنقدر كه ایلیا تقریباً بی هوش شد.
بعد گفتند ما كار زیادی نداریم. یك سری سوال از تو داریم جوابمان را بده میرویم. سه پایۀ دوربین گذاشتند و دوربین نصب كردند. دوباره قسم خوردند كه مادرت را با همین شوكر زجركش میكنیم و بعد جلوی خودت تكه تكه اش میكنیم و بعد زنت را میآوریم جلوی خودت و با او این كار را میكنیم. مرا هم تهدید میكردند كه اگر حركتی كنم یا سر و صدا راه بیندازم، ایلیا را تكه تكه میكنند. خبر داشتند كه همسر ایلیا از خانه بیرون رفته و برمی گردد.
دوربینشان را نصب كردند و یك پوشه به ایلیا دادند كه داخلش چند ورق بود. گفتند این یك سری سوال و جواب است. بخوان و هر چه پرسیدیم، همینها را بگو. هر بار كه طبیعی حرف نزنی یا سعی كنی فیلم برداری را خراب كنی مادرت را كتك میزنیم. الان هم كه زنت میرسد هر دو تا را شكنجه میكنیم. چند دقیقه فرصت دادند تا او متن را بخواند. چند روزی بود كه ایلیا اصلاح نكرده بود. ته ریش و سبیل داشت. یك ماشین ریش تراش به او دادند تا ریشش را بزند اما گفتند سبیلش را بگذارد. در همین فاصله به جستجوی دقیق خانه پرداختند و خیلی از چیزهایی كه به هر نحوی مربوط به ایلیا یا همسرش میشد را جمع كردند و بعد با خود بردند. حتی نامههای خصوصی و عكسهای همسر و مادر ایلیا را هم جمع كردند. هر دستخط یا فیلم یا كاستی هم كه از ایلیا بود جمع كردند. مادر ایلیا كم كم داشت متوجه وضعیت غیرعادی خانه میشد. پرسید چه خبر است؟ به آنها التماس كردم كه بگذارند بروم پیش او و كمی آرامش كنم. ضربههای محكمی به گلویم زدند و گفتند فقط حالی اش كن كه سر و صدا نكند. موقتاً رفتم پیش مادر ایلیا و یكی از آنها هم با من آمد و چند جملهای هم با مادر ایلیا حرف زد كه مثلاً رفع خطر و شبهه كند. بعد با حالتی زمزمه وار با كسی كه به نظر میآمد مسئولشان باشد اما در واقع نبود، عربی حرف میزد ولی معلوم بود كه تقلید میكند چون لهجه اش كاملاً فارسی بود و میخواستند رد گم كنند. آن مسئول ظاهری هم یكی دو بار به حكومت فحاشی كرد.
نگران بودم كه آنها دارند با ایلیا چه میكنند. چند دقیقهای گذشت كه یكی از آنها از اتاق بیرون آمد و مرا به اتاق بردند. بعد از یك سری توهین و تهدید به من گفتند چیزهایی جلوی دوربین بگویم. من هم قبول نكردم. ایلیا گفت كه به حرفشان گوش كن. انگار ایلیا از كار آنها ناراضی نبود یا مثلاً انتظار این اتفاق را داشت. هیچ مقاومتی نمیكرد. آنها هم تعجب كرده بودند. من چندین بار مبارزههای ایلیا را دیده بودم. چند سال قبل یكبار حدوداً سیزده چهارده نفر كه همه هم چاقو و قمه داشتند به دلیل دخالتی كه ایلیا در كار آنها كرد به او هجوم بردند. او به ما گفت درگیر نشوید اما همۀ آنها را خلع سلاح و نقش بر زمین كرد. همۀ بچهها از قدرت بدنی خارق العادۀ او خبر داشتند و من با چیزهایی كه از او دیده بودم مطمئن بودم كه اگر بخواهد اینها را خلع سلاح میكند و در هم میكوبد. اما اصلاً واكنشی نداشت. فقط از آنها درخواست كرد كه مادرش را اذیت نكنند و نگذارند مطلع شود. یكی از آنها اسلحه اش را روی سرم گذاشت و تهدیدم كرد. قسم خورد كه ماشه را میكشد.
آنها فیلمشان را گرفتند. دو بار دوربینها و میكروفن و صفحۀ پشت را عوض كردند. بعد از پایان فیلم برداری متنهایی تایپی دادند كه از روی آنها بنویسد. مطالب در ورقهای مختلفی بود. در دفترچه، دفتر، ورقهایی كه احتمالاً سربرگ داشت. ولی آنها قسمت بالا را تا زده بودند.
هر چه میخواستند از خانه برداشتند و در آخر هم تعداد زیادی برگههای مختلف (به اندازههای مختلف) جلوی ایلیا گذاشتند و گفتند انگشت بزن و امضا كن. ایلیا هم در حالی كه من متعجب بودم، هر چه گفتند انجام داد و آنها خانه را ترك كردند.
ایلیا فوراً به سراغ مادرش رفت. من خودم هم خیلی مضطرب و پریشان بودم. به ایلیا پیشنهاد دادم آنها را دنبال كنیم و به جایی برای تعقیبشان زنگ بزنیم. اما ایلیا گفت نیازی نیست. انگار اتفاقی كه افتاده بود مورد انتظار یا حتی از جهتی باعث خوشحالی اش بود. نظر او این بود كه راههای مختلفی برای واكنش در آن شرایط وجود داشت اما با نگاهی پیرامون موضوع و دیدن دورترها، در نهایت بهترین انتخاب همین بوده است.
از زمانی كه دورههای عمومی تعالیم شروع شده بود ما تهدیدهای زیادی دریافت كرده بودیم و بخصوص ایلیا منتظر چنین اتفاقاتی اما نه عیناً به این شكل، بود و تدابیر و راههایی را برای برخورد بنیادی با مسئلۀ تحریف و اجبار در نظر گرفته بود...
به نظر من این اتفاق خیلی بدی بود اما ایلیا میگفت از كاری كه كرده راضی است. میگفت میداند كه این اتفاق به گرفتاریهای بزرگ بعدی برای آنها و در نهایت به نابودی این اندیشه و بینش [تحریف] منجر خواهد شد. یكی از برنامههایی كه از گذشته در ذهن داشت برخورد ریشهای با موضوع تحریف بود و نظرش این بود كه این میتواند آغاز قدرتمندی برای شروع آن داستان باشد.[1]
چند دقیقه بعد از رفتن آنها همسر ایلیا رسید. رنگش پریده بود. گفت دزد به خانه زده. وقتی به خانه رفتیم دیدیم همه چیز را بهم ریخته اند. وسایل خانه و پول و طلا را كه عموماً متعلق به همسر ایلیا بود برده بودند اما وقتی به سراغ فیلم ها، نوشتهها و آلبوم عكس و بقیه رفتیم دیدیم كه هدف اصلی همانها بوده و همه را برده اند. به احتمال زیاد هر دو اتفاق همزمان یا نزدیك به هم افتاده بود. دوستان به مراكز مختلف شكایت كردند.
مأموران تجسس آمدند و موضوع را بررسی كردند. آنها میگفتند كه معلوم است اینها كار چه كسانی است اما توضیحی در این باره نمیدادند و گفتند بیهوده دنبال آنها نباشید. از همسایهها هم كسانی بودند كه آن افراد را دیده بودند. اینها هم به ادارۀ آگاهی رفتند و در آنجا تعدادی عكس به آنها نشان داده شد اما تصویر كسانی كه آنها دیده بودند در آن عكسها موجود نبود. میگفتند شباهت ظاهری به دزدها و قاتلها نداشته اند. همان روزها بود كه یك شب به داخل پاركینگ خانه ایلیا آمده بودند و پاكتهای نامۀ عده ای از دوستان ال یاسین را كه ارسال شده بود و ایلیا میبایست آنها را میخواند به همراه كیفی كه در ماشین بود، سرقت كردند. برای اینها هم پلیسها آمدند و تشكیل پرونده دادند اما نتیجهای نداشت. مدتی بعد تهدیدی را دریافت كردیم از اینكه مجموعهای مونتاژ شده برعلیه ایلیا درست شده و گوینده میگفت این فیلمها و نوارها هزار بار از آن شوكهایی كه خوردید هم قویتر است.
آنها گاه به گاه با ایلیا تماس میگرفتند و میگفتند مثلاً جلسات را قطع كن اما ما قطع نمیكردیم یا پولهایی در حد چند میلیارد تومان میخواستند كه باز هم توجهی نمیكردیم. ما منتظر بودیم كه آنها مونتاژها و تحریفهای خود را بیرون بدهند تا تدابیری كه اتخاذ شده بود، فعال شوند اما آنها در سطح عمومی اینكار را نكردند. فقط یك بار نمونهای را برای خود ایلیا فرستادند. فكر كنم این نمونه را سال 1379 فرستادند...
«برای دروغهایی كه دشمن درباره تو میگوید و میسازد اهمیتی قائل نشو اما پاسخ مناسب و به هنگام را فراموش نكن و مترصد باش تا در فرصت مناسب دروغها و دروغگویی او را فاش كنی و او را از كار بیندازی.» ایلیا «میم»
بعد از همین مسئله بود كه در بیانیههایی كه در همان سالها و سالهای بعد تكرار شد یكی از بندها اطلاع رسانی و آگاه سازی در بارۀ وجود این مجموعۀ تحریفی و مونتاژهای حرفهای بود[2]. شاید یكی از دلایلی كه آنها اقدام نكردند، آگاه سازی عمومی بود.
مدتی قبل از آن اتفاقات، همراه با ایلیا شخصی را ملاقات كردیم كه میگفتند قدرت زیادی در نهادها و ادارات مختلف دارد. موضوع صحبت ایلیا با او این بود كه اگر كسی بیاید و اشتباهات ما را بگوید ما میپذیریم و اصلاح میكنیم. او اعتقاد داشت كه كتاب تعالیم انحرافی و جریان ساز است. پاسخ ایلیا این بود اگر انحرافات آن را نشان بدهید یا اصلاح میكنیم یا كتاب را از بین میبریم. گفت مسائل شما ریشهای است و با این چیزها درست نمیشود و لحن تهدید به خود گرفت. بعداً هم در جای دیگری ملاقات مشابهی رخ داد...
چند سال بعد از موضوع قتلهای زنجیره ای، تصویری را در یكی از روزنامهها دیدم كه میگفتند تصویر سعید امامی است. این تصویر شباهت زیادی با آن شخص داشت.
[1] أَفَأَمِنُواْ مَكْرَ اللّهِ فَلاَ یأْمَنُ مَكْرَ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ (أعراف99) آیا از مكر خدا خود را ایمن دانستند [با آنكه] جز مردم زیانكار [كسى] خود را از مكر خدا ایمن نمىداند
[2] عده قلیل و معلوم الحالی با مقاصدی پلید و شوم، اقدام به جعل و مونتاژ برخی از نوارهای صوتی و تصویری، و عكسهای استاد نمودهاند و از این طریق در جهت تأیید خود در نزد شاگردان استاد استفاده كرده و مسیر كینهورزی و سودجویی خویش را دنبال میكنند. از خداوند میخواهیم كه همه ما را به مسیر خودش هدایت فرماید و ترس از خود را، كه ایمنیبخش است، به ما بیاموزد. (از بیانیه شماره دو، منتشر شده توسط دفتر روابط عمومی استاد ایلیا «میم»، اردیبهشت ماه 1378)
منبع: آمین 1 ( ایلیا، خدا با من است)